روزی پسری ، دختری را دید که خیلی ساکت هست گفت :چراساکت
هستین باچشمانی پر از اشک دخترک جواب داد: من عاشق پسری
هستم واون پسرنمیدونه من عاشقش هستم ،پسرک گفت :من هم
عاشق دختری هستم که خیلی همدیگر رودوست داریم و یک سالی
هست عاشق هم دیگه هستیم ،دخترک با چشمانی پر از اشک به
پسرک گفت:خوش به حال تو.دخترک به پسرک گفت میتونیم باز
همدیگر روببینیم . پسرک جواب داد:بله با هم قرار گذاشتن
که چند روز دیگه همدیگر رو ببینن . پسرک رفت .دخترک تا
اون روز خیلی انتظارمیکشید.واون روز فرا رسیدو دخترک رفت
همون جاولی پسرک نیومد چون برای پسرک مهمون اومد نتونست
بره .دخترک ناراحت رفت خونه .و چند روز بعد پسرک و
دخترک همدیگررو دیدن دخترک با چشمانی پر ازاشک اومد پیش
پسر و به پسر گفت چرا اون روز نیومدی، پسر جواب داد مهمون
اومد
ادامه مطلبسلام دوستان
من دیروز یک عمر زندگی کردم نه حالت عادی ایندفعه گویی فرق داشت نمی دانم چه توهمی بودش ولی خیلی غیر عادی بود
چشم هایم رو بستم و اشکال هندسه جلوی شمام میومد اهرام مصر نمی دونم مثل یک پرنده به پرواز کردن آری این زندگی
بعد کشیدن ماری جوانا پدید آمد خخخ
درباره این سایت